اتاق دلم

دوست بهترین همسایه دل است
۱۲
مرداد
"قلعه حیوانات" بعد از "صد سال تنهایی" دومین کتابی بود که به زور تا فصل یکش رو خوندم و با خودم گفتم: واقعا کدوم قسمت این کتاب واسه بعضیا اینقد جذابه که هی میگن بخونش!
  • سمانه.میم
۱۰
مرداد

روز اول که پیشم نشست و برام دردودل کرد خوب به حرفاش گوش دادم چون حس کردم خیلی وقته با کسی حرف نزده و همین حرف زدن میتونه آرومش کنه.

اون حرف می زد و من نگاهش می کردم و هیچی نمی گفتم(اصولا وقتی یکی داره برام چیزی تعریف می کنه اونم با تمام حس و هیجانش دلم نمیخواد وسط حرفش بپرم هرچند موضوع جالبی برام نباشه)

بهم گفت: خیلی مستمع خوبی هستی ممنون که گوش دادی.

ولی وقتی دو سه روز پشت سرهم دیدمش فهمیدم حرف زدن بیش از حد، عادتشه. فقط کافیه به یه موضوع اشاره کنی تا یه خاطره طولانی یادش بیفته و مثل نمایشنامه با جزئیات برات تعریفش کنه.
تمایل به حرف زدن تا حدی که وقتی با بی میلی بهش نگاه می کردم اهمیتی براش نداشت و به حرفش ادامه می داد. تا حدی که وقتی وسط حرفش میپریدم که موضوع رو عوض میکنم میگفت آره داشتم میگفتم...

فقط دلم میخواست کارم زودتر تموم بشه و برم خونه اما از اونجایی که از هر چی فرار می کنی سریع تر بهت میرسه گفت عه چه خوب هم مسیرم که هستیم!!!

اینقد از دستش عصبی بودم که وقتی رسیدم خونه این جمله رو سه بار بدون وقفه و یه نفس تکرار کردم: مگه یه آدم چقد می تونه حرف بزنه...

یکی از گرداب های زندگیم اینه که مستمع اجباری یه آدم متکلم وحده باشم.

با تمام اخلاقای خوبش پرونده ی دوستیم رو بستم و گذاشتم تو آخرین قفسه بایگانی! من واقعا گنجایشش رو ندارم!


  • سمانه.میم
۳۰
تیر

وقتی مثل یه دوست کنارم می شینی و برام حرف میزنی همه چی خوبه! وقتی خاطره های کله پوکانت رو برام تعریف میکنی و من کلی می خندم همه چی خوبه! وقتی تو مسیر پیاده روی قدم به قدم من میای و همراهیم می کنی همه چی خوبه! وقتی دوتایی مون به یه نقطه خیره میشیم و از آرزوهامون می گیم همه چی خوبه! وقتی...
اما...  اما امان  از وقتی که اون جمله معروف رو به زبونت میاری... "دوستت دارم!"
این جمله  یه جمله معمولی نیست یه زلزله اس که نه تنها دل من و تو بلکه زمین و زمان رو هم می لرزونه!
تو رو از کنار من به دورترین فاصله ها می بره اونقدری دور که باید سروپا گوش بشم تا بتونم صداتو بشنوم...
سهم من از این جمله فقط ترسه... ترس از دست دادن،  ترس رفتن،  ترس نموندن، ترس تکرار دوباره عاشقانه های ناتمام!
پس مثل همیشه باش فقط باش و  کنارم بشین، برام حرف بزن، با من همقدم شو، همفکر، همدل... اما دوستم نداشته باش!

 
  • سمانه.میم
۱۱
تیر

یه کارگر خسته و یه پیرمرد عصا به دست توی آفتاب نشسته بودن منتظر اتوبوس! یه خانمی بچه به بغل اومد و ازشون سوال کرد: آقا امروز اتوبوس میاد؟ کارگر خسته گفت: خانم راستش من نیم ساعت منتظرم یه ماشینم رد نشده اجازه بدین سوال کنم! رفت سمت دکه اتوبوسرانی و سوال کرد: آقا شما گفتید یه ربع دیگه اتوبوس میاد ولی هنوز خبری نیست! متصدی دکه گفت: نه آقا منتظر نمونید امروز راهپیمایی روز قدسه به همین مناسبت همه اتوبوسا رفتن مصلا! خانم بچه به بغل غرولندی زیر لب کرد و تاکسی گرفت و رفت. کارگر خسته یه نگاهی به جیبش کرد و مسیر پیاده رو رو برای رسیدن به خونش انتخاب کرد اما پیرمرد عصا به دست یه گوشه توی سایه نشست و گفت: خدا بزرگه بالاخره یه ماشین برای من میفرسته که منو برسونه به خونه!


+ کاش در تقسیم مهربانی ها منصف تر بودیم!


  • سمانه.میم
۰۸
تیر

خیلی وقت بود ندیده بودمش. تو ایستگاه منتظر ماشین بودم که یدفعه دیدم  یکی داره تند تند میاد سمت من. برگشتم نگاهش کردم که دیدم بله خودشه. به روش لبخند زدم. یدفعه اومد و خودشو انداخت تو بغلم. حس کردم چقد منو دوست داره. گفتم: چی شده؟ مهربون شدی؟ خبر جدیدی هست که من ازش بی خبرم؟! گفت: آره خب دوستت عروس شده. گفتم: ای کلک چشم منو دور دیدی دیگه! با معصومیت خاصی گفت: حالا تغییری هم کردم؟! گفتم آره ... چشمات!


+ بعضی وقتا بهترین حس دنیا رو از تو حاشیه ترین آدمای زندگیت می گیری!


  • سمانه.میم
۰۵
تیر



شاید سوژه خبری این هفته ما، شما باشید!

رادیو بلاگیها


  • سمانه.میم
۰۱
تیر
کلمه

کلمه ها خیلی عجیبن هرکدوم به تنهایی یه معنی میدن وقتی هم کنار هم تو یه جمله قرار می گیرن یه معنی دیگه.... کلمه ها به تنهایی خیلی خشک و رسمین اما همین که میان تو جمله کنار هم قرار میگیرن پر از حس میشن. چیدن کلمه ها کنار هم یکی از جالب ترین کارای دنیاس. اینقد جالب که میتونی دیگرانم تو خوندنشون شریک کنی. کلمه ها وقتی از مغز میگذرن توی قلب تجمع می کنن و بعد توی سرانگشتات جمع میشن. اون موقعس که دربه در دنبال یه خودکار می گردی یا دنبال کلیدای کیبورد که این کلمه ها رو خالی کنی رو یه صفحه سفید. نمیشه کلمه ها رو توی مغز احتکار کرد پس باید خوند باید نوشت. هر کسی بهترین نویسنده زندگی خودشه. نباید کلمه ها را به حال خودشون رها کرد شاید یکی از مهم ترین رسالت های زندگی آدما آشتی دادن کلمه ها با هم باشه .

  • سمانه.میم
۱۱
دی

وقتی سکوت میکنم یعنی دلم می خواد تو برام حرف بزنی

وقتی بغض میکنم یعنی دلم هوای خنده های از ته دلت رو کرده

وقتی دلم نمیخواد چیزی بشنوم یعنی تنها صدای توعه که قلبم رو تسکین میده

وقتی چشمام رو می بندم یعنی دلم میخواد دنیا رو با چشمای تو ببینم

وقتی...

درک کن من و تمام وقتی های منتسب به من رو!

 

 

  • سمانه.میم
۰۸
دی

بعضی آدم ها هم هستند که با آرامش تو حرفا و لبخند خاص روی لباشون ناخودآگاه یه ردی از خودشون توی قلبت بجا میذارن که وقتی از کنارت میرن ناخودآگاه برمیگردی تا ببینی رو پشت شون بال دارن یا نه...؟!

  • سمانه.میم
۲۲
آذر

دلم میخواد یه اتفاق خیلی بزرگ تو زندگیم بیفته!

فاصله بین دو دستش که از هم باز شده رو وجب می کنم و میگم: فک نمیکنی اگه این اتفاق بیفته با این وزن و ابعادی که داره تموم زندگیت رو له و لورده می کنه!

دستاشو میندازه پایین و زل می زنه به  زمین؛ انگار که من مسبب نیفتادن این اتفاقم...

دستشو میگیرم تو دستم انگشتمو میکشم کف دستش و میگم:اتفاق خوب یه پازله که تیکه هاش تو دست های خودته فقط کافیه که درست کنار هم بچینیشون!

سرشو میاره بالا!

دنبال زمان و مکان خاصی نباش.

- یه جمله ساده و کوتاه "خیلی وقته منتظرید؟" تو ایستگاه اتوبوس و جرقه زدن یه دوستی

- شنیدن اسمت از یه صدای آشنا میون همهمه ی آدما

- یه راننده تاکسی که حتی نداشتن پول خرد مسافرا هم نمیتونه خنده رو از لباش محو کنه

- افتادن شماره یه دوست روی گوشیت که خیلی وقته ازش خبری نداری تو یه روز شلوغ کاری و ...

همه این تیکه ها رو بذار کنار هم!

اندازه یه اتفاق رو با قلبت بسنج.

هر وقت تونستی صدای قلب آدما رو بشنوی بدون که یه "اتفاق" در حال افتادنه پازلت رو تکمیل کن و بهترین اتفاق زندگیت رو قاب بگیر!

نگاهش کردم چشماش میخندید.

 + دانلود فایل صوتی از رادیو بلاگیها

 

  • سمانه.میم